آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

عکسای بابایی و یه سری از عکس های جالب غار کرفتو که روز کارگر بابایی رو از طرف شرکت برده بودند ...
13 ارديبهشت 1391

حموم رفتم دخملی

دیروز دخملیرو بردم حموم چه هم بهش چسبید دختره خوبی شده بود اصلا گریه نمیکرد و با شامپو و اردکاش مشغول بود ...
13 ارديبهشت 1391

سوار شدن نازگلم تو کالسکه

دیشب موقع برگشتن از خونه مامان جون تصمیم گرفتیم که پیاده بریمو دخملیرو سوار کالسکه اش کردیم   برای مشغول کردن دخملی از اونجا خیار و بیسکویت و سیب برداشتیم تانازگلمو با اونا مشغول کنیم تا هوای بغل اومدن نکنه یک چهارم راه رو نرفته بودیم دخملی هی بیسکویت و بقیه چیزهارو به ترتیب مینداخت پایین و خودش هم برمی گشت نگاه میکرد و می خندید یه بلایی شده که نگو  هی مینداخت هی میدادیم خودش هم بالا و پایین میکرد  بعد از مدتی هم بابایی بغلش کرد منم بهش میگفتم ببین ایلین اون دختره رو نشسته تو ماشینش و داره با مامان و باباش میره تو هم بغل مایی چند دفعه ای گفتم بغلش کرد و نشوندم تو کالسکه وتا اخرش نشست برای خودش می خوند و صد...
13 ارديبهشت 1391

شیطنت های ایلین 4

دیشب خونه مامان جونی بودیم البته ظهری دخملی با مامان جونش رفته خونه خاله حوریه ،ایناز هم اونجا بود دختر خاله از اونجا بهم زنگ زده بود و گفته بود مامان اونجاست تو هم بیا اونجا منم مستقیم از شرکت رفتم اونجا وقتی رسیدم دیدم همشون خوابن ایلین،اینازوعلیرضا . حدودا بعد از یه ساعتی همشون بیدار شدند اول از همه ایناز بیدار شد بغلش کردم یه فشاری بهش میاوردم و بوس میکردم و هی عذابش میدادم اونم صداشو نازک میکرد و کمی هم گریه میکرد اخه نمی تونم پیش ایلین اونو بغل کنم اخرش هم یه بشگونی از گونش کردم که صداش در اومد بعد از اونم ایلین با یه دستش به سینه اش زد صداش بلند شد ساعت ٦ بود که برگشتیم خونه مامان جونی اونجا هم به خاک گلدونا دست می...
13 ارديبهشت 1391

پنجمین در دخملی

عزیز دلم پنجمین درشو در اورد البته به سختی دو هفته ای بود که فقط بغلی بود از بغلم جدا نمیشد نمی تونستم کاری انجام بدم فقط دخملیرو بغل میکردم اصلا به بابایی محل نمیذاشت و بغلش نمیرفت ولی من بیچاره هم باید خونه رو تمیز میکردم وهم اشپزی وهم بچه داری ولی با این همه خیلی دوسش دارم دخملیمو خدا برام نگه داره ...
13 ارديبهشت 1391

شیطنت های ایلین 3

بعضی از کارهای دخملی: ١.وقتی دخملی با عروسکاش بازی میکنه بهش میگم نازگلو بخوابون لحاف رونازگل میکشه و با دستش لا  لا پیش پیش میکنه ٢.دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شده بود با خودش اهنگی میخوند و اخرش دید که من بیدار نمیشم اومد منو ناز کرد و صورتش بهم چسبوند و ما ما ما ما میگفت بالاخره منو بیدار کرد منم بغلش کردم یه بوس ابدار از گونه هاش کردم و شروع به بازی با دخملی ٣.براش لی لی حوضکو میگم خیلی خوشش میاد و هی دستشو میاورد جلو منم براش اونو میگفتم ٤.دیگه سوار رورو لک نمیشه ولی با استفاده از اون باهاش راه میره وبا استفاده از یوکورک (به زبان ترکی نمی دونم تو فارسی چی میگن )با سرعت میره اینور و اونور خیلی بلا شده ...
12 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام خوبی خوشی دخترم بعد از چند روز تاخیر اومدیم دیروز به مناسبت روز کارگر اونارو از شرکتشون برده بودند غر کرنتو حوالی بوکان و سقیز بود ما هم دوتایی رفتیم خونه مامان جونی ناهار اونجا بودیم خاله ملیحه هم زنگ زده بود حال مامان جونی رو می پرسید که گفتند بیایین خونه ما  دلمون واسه دخملی یه ذره شده بالاخره ساعت ٥ بود که حاضر شدیم بریم دخملی رو تو کالسکه گذاشتم و بهش یه بیسکویت دادم تاسرش باهاش گرم بشه تا هوای بغل اومدن نکنه دخملی تازگی ها نمی خواد تو کالسکه اش بشینه فقط می خواد بغلم خدا را شکر اذیتم نکرد تا اونجا با بیسکویت بازی میکرد البته اونم بگم که خیلی شیطونی میکرد بیسکویت هی مینداخت زمین منم مجبور میشدم اونو بهش بدم موق...
12 ارديبهشت 1391

رفتن به کوه همراه با دخملی

بعد از مدتها که دلم هوای کوه رفتن کرده بود صبح جمعه رفتیم کوه البته کوه های سردرود ،که همیشه پر از سبزی و گلهای زرد رنگه اونروز هم به هوای اون گلهای زرد رفتیم ولی خبری از اونا نبود همه جا پر از سبزی بود، بابایی حدودنیم ساعتی رفت تا برای سرماخوردگی خودش پولکی بچینه همه جا پر بود از اونا ،بعد از اون برامون چایی تو اجاق گذاشت چایی اجاق هم یه طعمه خوبی داره هههههههههههههههههههههاااااااااااااااااااااااا برای صبحانه قرار بود املت درست کنیم که زحمت اونم بابایی کشید عجب اشپز ماهری حدود نیم ساعت طول کشید تا اماده بشه ،از گشنگی مردیم اینم از عکساش: بچه ام از بس بابایی طول کشید به نون هم قانع شد بعد از چایی هم اجاقو اماده ...
9 ارديبهشت 1391

رفتن دخملی به پارک

عصری که حوصلمون سر رفته بود به بابایی گفتیم که بریم پارک البته بابایی هم میگفت خوب صبح اومدین اگه باز هم برین برای فردا خستگیتون میمونه ولی با اصرار ما رفتیم اونجا منظره طبیعی خوبی داشت اول از همه باباجون ایلین کوچولو برد شهربازی ،سوار سرسره و تابش کرد و یکم به ایور و اونور نگاه کردن البته با تعجب ،الان دخملی با خودش میگه این همه بچه اینجا چیکار میکنند، از دیدنشون خوشحالی میکرد و می خندید  بعد از اونجا رفتیم از پله ها پایین تا به کلبه ها و یا میدون پارک برسیم یه جایی رو پیدا کردیمو نشستیم بابایی هم رفت برامون بستنی و به قول ایلین قاقا خرید ، خوردیم این هم از عکساش:   این هم چند تا عکس...
9 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد