دیشب خونه مامان جونی بودیم البته ظهری دخملی با مامان جونش رفته خونه خاله حوریه ،ایناز هم اونجا بود دختر خاله از اونجا بهم زنگ زده بود و گفته بود مامان اونجاست تو هم بیا اونجا منم مستقیم از شرکت رفتم اونجا وقتی رسیدم دیدم همشون خوابن ایلین،اینازوعلیرضا . حدودا بعد از یه ساعتی همشون بیدار شدند اول از همه ایناز بیدار شد بغلش کردم یه فشاری بهش میاوردم و بوس میکردم و هی عذابش میدادم اونم صداشو نازک میکرد و کمی هم گریه میکرد اخه نمی تونم پیش ایلین اونو بغل کنم اخرش هم یه بشگونی از گونش کردم که صداش در اومد بعد از اونم ایلین با یه دستش به سینه اش زد صداش بلند شد ساعت ٦ بود که برگشتیم خونه مامان جونی اونجا هم به خاک گلدونا دست می...